مرگ بر آمریکا مقایسه چهار انقلاب بزرگ دنیا :: جهاد عاشورایی(Ashura)

جهاد عاشورایی(Ashura)

طبقه بندی موضوعی
پیوندها
موسسه بیان معنوی

مقایسه چهار انقلاب بزرگ دنیا

يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۱، ۱۰:۳۶ ب.ظ

 تحلیلی وجود دارد از خانم هانا آرنت مبنی بر اینکه آنچه باعث تغییر مسیر تاریخ جهان شد و دنیا را به آتش کشید، همین جریانات انقلاب فرانسه بود. او می‌گوید تحولات مداوم سبب شد که متفکران آن عصر دچار انحراف فکری شوند و در نتیجه تاریخ را منحرف کنند. مثلاً می‌گوید: هگل یکی از این منحرفان بود که تحت تأثیر این تحولات، نظریه‌ی «تکرارپذیری تاریخ» و «جبر تاریخ» را مطرح کرد. بعد مارکس آمد و بحث «دیالکتیک» خود را از هگل گرفت، منتها هگل دیالکتیک ذهنی را مطرح کرد و مارکس دیالکتیک ماده را. یعنی مارکس هر ‌چه را هگل گفته بود، تبدیل به مادیت کرد. بعد هم مفاهیم تز و آنتی‌تز و سنتز را مطرح نمود. سپس افرادی مثل لنین و مائو این مفاهیم را از مارکس گرفتند و به ایدئولوژی تبدیل کردند و از آن نظام سیاسی بیرون کشیدند. در نتیجه زمانی رسید که مارکسیست‌ها نیمی از جمعیت جهان را اداره می‌کردند.


متن زیر، بخش نخست گفت‌وگو با دکتر مصطفی ملکوتیان، دانشیار علوم سیاسی دانشگاه تهران است که چهار انقلاب بزرگ دنیا -ایران، فرانسه، روسیه و الجزاریر- را مورد بررسی و مقایسه قرار داده است.

 در میان انقلاب‌های بزرگ دنیا  به غیر از انقلاب اسلامی ایران، انقلاب ۱۷۸۹م فرانسه به عنوان یک انقلاب لیبرال، انقلاب ۱۹۱۷م روسیه به عنوان یک انقلاب چپ و انقلاب ۱۹۶۲م الجزایر  به عنوان انقلابی با انگیزه‌های اسلامی از دیگر انقلاب‌های مهم جهان بوده‌اند. اگر ما بخواهیم به مقایسه‌ی این انقلاب‌ها با یکدیگر بپردازیم از چه شاخص‌هایی باید استفاده کنیم؟

 طبعاً برای مقایسه‌ی این انقلاب‌ها باید به ویژگی‌های مشترک آنها بپردازیم. مهم‌ترین این ویژگی‌ها به یک تعبیر چهار مورد است: ۱. آرمان‌ها، اهداف و شعارها، ۲. ایدئولوژی حاکم بر انقلاب، ۳. چگونگی رهبری و هدایت، ۴. چگونگی حضور مردم. البته ویژگی‌های دیگری نیز وجود دارد که به نوعی می‌تواند در مجموعه‌ی این ویژگی‌ها قرار بگیرد که به آنها نیزخواهیم پرداخت.

   اگر موافق باشید، از انقلاب اکتبر روسیه شروع کنیم؛ انقلابی که دایره‌ی تأثیرش نیمی از جهان را گرفت و قطب قدرتمندی را تشکیل داد.

 برای بررسی انقلاب ۱۹۱۷ روسیه لازم است حتماً به شرایط تاریخی این کشور و نیروهای سیاسی فعال در آن زمان توجه کنیم. مهم‌ترین نیروی سیاسی فعال برای انقلاب، حزب سوسیال‌دموکرات روسیه بود که مارکسیست‌ها در آن حضور داشتند. البته پس از مدتی بین آنها اختلاف افتاد و گروهی به رهبری «مارتوف» از حزب جدا شدند که به «منشویک» یا اقلیت شهرت یافتند. گروه دیگر به رهبری «لنین» نیز «بلشویک» یا همان اکثریت نام گرفتند. البته واقعاً بلشویک‌ها در میان کمونیست‌های روسیه در اکثریت نبودند، اما در ۱۹۰۳ میلادی به دلیل تحریم منشویک‌ها و عدم حضور آنها در جلسه‌ای که این دو از هم جدا شدند، بلشویک‌ها را اکثریت نامیدند.

Text Box: رهبر انقلاب: هرچه من نگاه کردم موردى را پیدا نکردم که مثل انقلاب اسلامى، تحولى که در دوره‌ى اول پدید آمد، در دوره‌هاى بعد یا دهه‌هاى بعد، با همان شکل، با همان هدفها، به سوى همان آرمانها و با همان جهتگیرى‌ها ادامه پیدا کند. یا اصلاً ادامه پیدا نکرده، مثل انقلاب شوروى؛ یا ادامه پیدا کرده، منتها با یک فترتى... مثل انقلاب کبیر فرانسه. (۹۰/۵/۱۹) عامل ویژه‌ای که در انقلاب روسیه نقش مهمی ایفا کرد، جنگ جهانی اول بود. ولیعهد اتریش در سارایو صربستان ترور ‌شد و اتریش به صربستان اعلان جنگ ‌داد. روس‌ها گفتند ما اسلاو هستیم و صرب‌ها هم اسلاو هستند. به همین خاطر روسیه هم به اتریش اعلان جنگ داد. جنگ که گسترش یافت، روسیه ابتدا موفقیت‌هایی را به دست آورد، اما سرمای زیر ۲۰ درجه و کشته‌ها و زخمی‌های فراوان، به‌علاوه‌ی تعداد فراوان فراریان از ارتش، اوضاع جنگ را برای روسیه فرسایشی کرد. در ادامه‌ نیز آلمان‌ها پیروز شدند.

 رواج شایعات بسیار درباره‌ی فساد اخلاقی و سیاسی دربار روسیه که با وضعیت بد اقتصادی و اجتماعی روسیه همراه شده بود، چهره‌ی امپراطوری را خدشه‌دار کرد. این مسئله دولت روسیه را تضعیف کرد و سبب شد که انقلاب روسیه در دو مرحله اتفاق بیفتد. مرحله‌ی اول انقلاب روسیه در فوریه‌ی ۱۹۱۷ بود. در این مرحله لنین هنوز رهبر نبود و نیروهای انقلابی توانستند جلوی قطار حامل «الکساندر نیکولای دوم» را در حالی که از جبهه‌های جنگ برمی‌گشت بگیرند و دولت او را ساقط کنند و دولت موقت را به ریاست «کرسکی» تشکیل دهند.

 لنین در این هنگام در زوریخ سوئیس بود و هیچ سمتی در دولت موقت نداشت. آلمان‌ها می‌خواستند روسیه را هر چه زودتر از جبهه‌های جنگ خارج کنند. بنابراین با لنین یک قرارداد صلح امضا کردند. بیشتر اعضای دولت موقت از سوسیالیست‌های انقلابی بودند و مارکسیست‌ها در آن کم بودند. از این‌جا به بعد لنین وارد صحنه شد. لنینی‌ها شروع به تبلیغات ‌کردند و طرح «شورایی شدن» همه‌ی امور را ارائه ‌دادند. حتی ارتش را شورایی ‌کردند که به اذعان بسیاری از نویسندگان، این طرح ارتش روسیه را به تلّی از خاکستر تبدیل ‌کرد.

 نکته‌ی قابل توجه آن است که این تحولات با پشتیبانی همه‌ی مردم صورت نگرفت، بلکه تنها بخشی از کارگران و بخشی از سربازان با انقلاب همراه ‌شدند. لنین ‌توانست عده‌ای از ملوانان را با خود همراه کند. ملوانان بلشویک حرکت کودتامانندی را علیه دولت موقت اجرا کردند و حکومت را به دست ‌گرفتند و این مرحله‌ی دوم انقلاب روسیه در اکتبر ۱۹۱۷ بود.

   بنابراین انقلاب روسیه از یک پشتیبانی گسترده‌ی مردمی در بدو شکل‌گیری برخوردار نبوده است، اما در ادامه چه اتفاقی رخ داد و مشخصاً رابطه‌ی این انقلاب و رهبری آن با مردم چگونه شد؟

 رهبری روسیه در دوره‌ی اول انقلاب بسیار ضعیف، اما در دوره‌ی دوم بسیار قاطع شد. پس از دوران لنین، نوبت به استالین ‌رسید. استالین دست به خشونت ‌زد و درگیری‌های داخلی در روسیه بالا ‌گرفت. غرب از مخالفان استالین حمایت ‌کرد. طبق آمارها بین ۹ تا ۲۰ میلیون نفر در کوره‌های آدم‌سوزی استالین کشته ‌شدند و تمام این قضایا به مسائلی انجامید که منجر به فروپاشی شوروی شد.

   یعنی آیا به نظر شما عامل فروپاشی شوروی معیوب بودن حلقه‌ی اتصال مردم به انقلاب بود ؟

 دولت شوروی در انتقال آرمان‌های خود به نسل‌های بعدی ناتوان بود. در نتیجه مردم از دولت حمایت نکردند و دولتی هم که دشمن خارجی زیادی دارد، تنها در صورتی می‌تواند کار خود را پیش ببرد که به ملتش متکی باشد. مردم در پیشبرد کار انقلاب‌ها همواره نقش اصلی را بازی می‌کنند. البته علت اصلی این گسست نسلی در انقلاب روسیه را باید در اصیل نبودن و صحیح نبودن آرمان‌های انقلاب از یک طرف و نقش‌آفرینی ضعیف مردم در شکل‌گیری و تداوم انقلاب از طرف دیگر جست‌وجو کنیم. آرمان‌ها هر قدر که به فرهنگ کشور نزدیک‌تر باشد، میزان موفقیت و تحقق آن بیشتر است. در حقیقت باید یک سنخیتی بین آرمان‌ها و فرهنگ کشور وجود داشته باشد، اما آرمان انقلاب روسیه از گفته‌های مارکس آلمانی برخاسته بود و این در حالی بود که فضای فرهنگی و تاریخی مارکس با فضای فرهنگی و آرمانی و تاریخی روسیه تفاوت داشت. همین مسئله باعث ‌شد که حکومت شوروی نتواند توده‌های مردم و نخبگان را با خود همراه کند و ناچار توده‌ی مردم که باید بار این انقلاب را به دوش می‌کشیدند، به دلیل عدم صحت آرمان‌ها و ایدئولوژی انقلاب از آن فاصله گرفتند.

ایدئولوژی انقلاب روسیه معطوف به چه مواردی بود که مردم روسیه نتوانستند خود را با آن هماهنگ کنند؟

 ایدئولوژی انقلاب روسیه برگرفته از آموزه‌های مارکس و البته با لحاظ نمودن مسائل داخلی روسیه در آن و کم و زیاد کردن برخی موارد آن، حول محور «اقتصاد» و «تضاد طبقاتی» و با «گستره‌ای جهانی» شکل گرفت. ایدئولوژی انقلاب روسیه -با توجه به نقدی که بر مبانی «کاپیتالیسم» وارد است- اساساً طرفدار آزادی نیست، اما این وجه اشتراک را با نظام کاپیتالیستی دارد که هر دو از «عقل اومانیستی» نشأت ‌گرفته‌اند. عدالت در اندیشه‌ی انقلابیون روسیه مترادف بود با دولتی کردن. یعنی وسایل تولید و توزیع باید در اختیار دولت قرار می‌گرفت و تنها یک نان بخور و نمیری به مردم می‌رسید.

 از این زاویه مهم‌ترین تفاوت انقلاب روسیه با انقلاب اسلامی ایران در «اصالت» و «صحت» آرمان‌ها و ایدئولوژی انقلاب است. آرمان‌های انقلاب اسلامی برخاسته از «فطرت» و برخوردار از «جامعیت» است. بنابراین هیچ‌گاه با طبع بشر بیگانه نیست و هیچ‌گاه کهنه نمی‌شود. آرمان‌های انقلاب روسیه اما متکی بر عقل ناقص بشری بود که پس از مدتی اشتباه بودن آن محرز و در نتیجه دچار عدم حمایت نسل‌های بعدی شد. از طرف دیگر بین رهبری انقلاب روسیه و مردم و نیز رهبری انقلاب با فرهنگ جامعه سنخیتی وجود نداشت. به همین دلیل مردم -چه در بدو انقلاب و چه پس از پیروزی- نقش برجسته‌ای در انقلاب روسیه ایفا نکردند. در حالی که مردم در انقلاب اسلامی با شناختی که از آرمان‌های انقلاب داشته‌اند و نیز از آن‌جا که این آرمان‌ها را در سنخیت با فرهنگ خود می‌دیدند و با اعتماد مردم به رهبری انقلاب، کار را به‌خوبی پیش بردند و امروز هم پس از گذشت بیش از ۳۰ سال همچنان به راه خود ادامه می‌دهند.

   اگر موافق باشید، به بررسی انقلاب فرانسه بپردازیم؛ انقلابی که سرسلسله‌ی انقلاب‌های آزادی‌خواهانه در اروپا و در دیگر نقاط جهان تلقی می‌شود. این انقلاب در چه بستری شکل گرفت؟

 در بررسی انقلاب فرانسه، این نکته را درمی‌یابیم که پراکندگی‌های بسیاری در آرمان‌ها و خواسته‌های ملت فرانسه در قرن هجدهم به چشم می‌خورد. یعنی «وحدت هدف و شعار» وجود ندارد؛ گاهی «مشروطه‌خواهی» برجسته است و گاهی «جمهوری‌خواهی» و زمانی هم دوباره «امپراطوری» به صحنه‌ی سیاسی بازمی‌گردد. یک زمان «عدالت‌خواهی» برجسته است و یک زمان «آزادی‌خواهی». یعنی به طور کلی فرانسه از حدود سال ۱۷۸۹ تا ده‌ها سال بعد روی آرامش را ندید و دائماً دچار دگرگونی حکومت‌ها، شعارها، اهداف، رهبران و نیروهای سیاسی بود. یعنی عدم ثبات در ایدئولوژی، آرمان‌ها و رهبران سیاسی فرانسه‌ی پس از انقلاب کاملاً آشکار است. این مسئله یکی از نقاط ضعف انقلاب فرانسه بود.

 در حالی که شما در انقلاب اسلامی می‌بینید که قاطبه‌ی نیروهای سیاسی و مردم به یک هدف مشترک ذهنی باور داشته‌اند. وقتی صحبت از «جمهوری اسلامی» شد، همه از آن یک تصور داشتند و بنا بر اعتمادی که به رهبری انقلاب داشتند، اکثریت قاطع مردم به آن رأی آری ‌دادند.

   اگر بخواهیم انقلاب فرانسه را با انقلاب اسلامی مقایسه کنیم، درمی‌یابیم که انقلاب اسلامی برخلاف انقلاب فرانسه از ایدئولوژی و آرمان واحد و مورد تأیید مردم و نخبگان برخوردار بوده است. مردم نیز به رهبران نهضت اعتماد داشته‌اند. بنابراین کار انقلاب به‌سرعت پیش رفته است.

 اما اوضاع در فرانسه جور دیگری بود: نیروهای سیاسی در سال ۱۷۹۱ خواستار حکومت مشروطه شدند که «لویی شانزدهم» این خواسته را پذیرفت. یک سال بعد گفتند ما جمهوری می‌خواهیم و جمهوری ایجاد شد. در ۱۷۹۳ «روسپیر»، «جمهوری مساوات» را آورد. ۱۰ ماه بعد یک گروه چند نفره به نام «هیئت مدیره‌ی دایرکتوال» قدرت را به دست گرفت. در سال ۱۷۹۹ «ناپلئون» از بین این چند نفر آمد و امپراطوری اول را ایجاد کرد. در سال ۱۸۳۰ دوباره در فرانسه انقلاب شد و حکومت مشروطه شد و دوباره روز از نو و روزی از نو! در سال ۱۸۴۸ موج دیگری از انقلاب‌ها اروپا را فراگرفت که فرانسه نیز از آن در امان نماند. این بار فرانسه به دست جمهوری‌خواهان افتاد. در ۱۸۵۲ امپراطوری دوم در فرانسه ایجاد شد. در ۱۸۷۰ «کولن» به پاریس آمد و برای ۷۱ روز حکومت را در دست گرفت. اینها به دنبال یک حکومت شبه‌کمونیستی بودند و جالب است بدانید که در بسیاری از موارد، رهبران گروه‌های سیاسی به دست رهبران دیگر به قتل می‌رسیدند.

   علت اصلی این همه دگرگونی چه می‌تواند باشد؟

 اگر ایدئولوژی یک انقلاب اصالت داشته باشد و رهبران انقلاب به این ایدئولوژی اصیل پایبند باشند و مردم هم به این ایدئولوژی و به رهبران، اعتماد فرهنگی و تاریخی داشته باشند، یک وحدتی ایجاد خواهد شد که کار انقلاب را بدون اینکه دچار بی‌ثباتی‌های طولانی شود پیش می‌برد. این همان اتفاقی است که در انقلاب اسلامی ایران افتاد. در انقلاب فرانسه اما نه از ایدئولوژی و آرمان‌های صحیح و اصیل خبری بود و نه مردم به آرمان‌ها و رهبران سیاسی اعتماد داشتند. بنابراین وحدتی شکل نگرفت و فرانسه ناچار سال‌ها بی‌ثباتی را تجربه کرد.

 تحلیلی وجود دارد از خانم هانا آرنت مبنی بر اینکه آنچه باعث تغییر مسیر تاریخ جهان شد و دنیا را به آتش کشید، همین جریانات انقلاب فرانسه بود. او می‌گوید تحولات مداوم سبب شد که متفکران آن عصر دچار انحراف فکری شوند و در نتیجه تاریخ را منحرف کنند. مثلاً می‌گوید: هگل یکی از این منحرفان بود که تحت تأثیر این تحولات، نظریه‌ی «تکرارپذیری تاریخ» و «جبر تاریخ» را مطرح کرد. بعد مارکس آمد و بحث «دیالکتیک» خود را از هگل گرفت، منتها هگل دیالکتیک ذهنی را مطرح کرد و مارکس دیالکتیک ماده را. یعنی مارکس هر ‌چه را هگل گفته بود، تبدیل به مادیت کرد. بعد هم مفاهیم تز و آنتی‌تز و سنتز را مطرح نمود. سپس افرادی مثل لنین و مائو این مفاهیم را از مارکس گرفتند و به ایدئولوژی تبدیل کردند و از آن نظام سیاسی بیرون کشیدند. در نتیجه زمانی رسید که مارکسیست‌ها نیمی از جمعیت جهان را اداره می‌کردند.

   مشخصاً چه نزاعی بر سر ایدئولوژی انقلاب در فرانسه وجود داشت؟

 نکته‌ی اصلی در آن هنگام این بود که در قرن هجدهم -که قرن روشنفکری نام گرفته بود- متفکران بسیاری مانند «مونتس گیرو»، «ولتر»، «روسو»، «دیدرو»، «دالمبر» و علمای اقتصادی مانند «گریسلی»، «گرلی» و رهبران انقلاب مانند «دالتون»، «میرابو»، «دسپیر» و علمای دائرة‌المعارف آمدند تا به «ایدئولوژی موجود» ضربه بزنند. این کار به‌خوبی صورت گرفت. ایدئولوژی موجود از بین رفت، اما این عده در جایگزین کردن یک ایده‌ی واحد در ذهن نخبگان و مردم موفق نبودند. یعنی شرایط به گونه‌ای شد که وقتی از فرانسوی‌ها می‌پرسیدی شما به دنبال تحقق چه هدفی هستید؟ پاسخ می‌دادند که ما می‌خواهیم به عقل بشری برگردیم و منظورشان هم از عقل بشری «اومانیسم» بود. می‌گفتند ما می‌خواهیم به آزادی و عدالت برسیم، اما تصور هر کدامشان از عقل، آزادی و عدالت متفاوت با دیگری بود و حاضر نبودند نظرات هم را بپذیرند.

 گروه فوق هرچند که در ابتدا تأکید بسیاری بر عدالت داشتند، تا آنجا که برخی نویسندگانشان مانند «الکسی توکویل» در کتاب «انقلاب فرانسه و رژیم پیش از آن» نوشته است: «ما فرانسوی‌ها هر وقت قرار باشد بین عدالت و آزادی یکی را انتخاب کنیم، عدالت را انتخاب می‌کنیم، چون از لحاظ تاریخی با ما عجین است و از آزادی بهتر است»، اما واقعیت آن است که انقلاب فرانسه به آزادی بیشتر تمایل پیدا کرد تا عدالت. اگرچه منظور آنان از عدالت هم «ثروت»، «رفاه» و «امور مادی» بود، اما باز به آزادی بهای بیشتری دادند.

   با این حال به نظر می‌رسد بر خلاف انقلاب روسیه که در انتقال دستاوردهای خود به نسل‌های بعدی دچار مشکل شد، انقلاب فرانسه در انتقال آرمان آزادی به نسل‌های بعدی تا امروز موفق بوده است.

 اشتراک انقلاب فرانسه با انقلاب روسیه در این بود که هر دو اومانیسم را قبول داشتند و هر دو از ایدئولوژی جهانی برخوردار بودند. درست است که انقلاب فرانسه توانست با بهره‌گیری از «سیستم آموزشی خاص خود»، «نظام رسانه‌ای و تبلیغاتی» و «سیطره‌ی بنگاه‌های اقتصادی» آرمان خود را به آن شکلی که خودش می‌خواست تا امروز و نه‌تنها در فرانسه، به همه‌ی شهروندان ساکن در غرب منتقل کند و کاری کند که آزادی در اذهان آنها اگر نگوییم مقدس، که از احترام بسیار بالایی برخوردار باشد، اما این پرسش جدی نیز وجود دارد که آیا این آرمان صحیح و اصیل و جامع بوده است؟

  فضای فرهنگی و تاریخی مارکس با فضای فرهنگی و آرمانی و تاریخی روسیه تفاوت داشت. همین مسئله باعث ‌شد که حکومت شوروی نتواند توده‌های مردم و نخبگان را با خود همراه کند و ناچار توده‌ی مردم که باید بار این انقلاب را به دوش می‌کشیدند، به دلیل عدم صحت آرمان‌ها و ایدئولوژی انقلاب از آن فاصله گرفتند.

 تا دوره‌ی مدرنیته آرمان آزادی را هم صحیح و هم جامع می‌دانستند، اما الان دیگر این‌گونه نیست. امروزه ما در دوران «فرامدرنیته» هستیم؛ دورانی که انتقاد به آرمان‌های مدرنیته حتی در غرب نیز به‌شدت بالا گرفته است. می‌گویند این آزادی با این وضع دردی را از ما دوا نمی‌کند و باید تغییر کند. یعنی یک تزلزلی در بین نخبگان غرب در مورد تمام مبانی فرهنگ و تمدن و دانش و انسان‌شناسی غربی در حال وقوع است. این است که شما می‌بینید در کشورهای بزرگ اروپایی سالانه چهار هزار نفر مسلمان می‌شوند که بیشتر آنها از نخبگان هستند. بنابراین الان یک ترس شدیدی برای سران جبهه‌ی غرب نسبت به انتقال آرمان‌های خود به نسل‌های بعدی به وجود آمده است.

   دلیل این گردش فکری نخبگان در غرب را چه می‌دانید؟

 آن عقلانیتی که آنها پایه‌ی آزادی می‌دانستند، الان با چالش مواجه است. «عقل ابزاری» در تمدن غرب امروز دچار «وازدگی» شده است و دلیلش آن است که این عقلانیت، گستره‌ی خود را در اقتصاد و قدرت خلاصه کرده است. بنابراین جامعیتی در آن وجود ندارد. «هابز» جمله‌ی معروفی دارد که «انسان گرگ انسان است.» به قول خانم «اوریانا فالاچی»، «زندگی؛ جنگ و دیگر هیچ.» البته این جنگی که فالاچی می‌گوید، جنگ اعتقادی نیست؛ جنگ بر سر منافع مادی است. جنگی که اگر اقتضا کند، حاضرند به خاطر آن انسان‌ها را بکشند و کشورها را غارت کنند.

   بنابراین اگر الان توانسته‌اند شهروندانشان را اقناع کنند، به زور دستگاه‌های تبلیغاتی و نظام آموزشی و سیطره‌‌ی بنگاه‌های اقتصادی بوده است. کاری کرده‌اند که اگر کسی از این دایره بیرون برود، حق حیات سیاسی نداشته باشد. اگر کسی در این زمین بازی نکند، نمی‌تواند وارد عرصه‌ی انتخابات در این کشورها شود؛ اگرچه بحران‌هایی که امروز در غرب سربرآورده است، قصد مبارزه‌ی جدی با این قواعد نظام غربی را دارد و ترس امروز غربی‌ها هم از همین جهت است.

   پس به طور کلی اگر بخواهیم انقلاب فرانسه را با انقلاب اسلامی مقایسه کنیم، درمی‌یابیم که انقلاب اسلامی برخلاف انقلاب فرانسه از ایدئولوژی و آرمان واحد و مورد تأیید مردم و نخبگان برخوردار بوده است. مردم نیز به رهبران نهضت اعتماد داشته‌اند. بنابراین کار انقلاب به‌سرعت پیش رفته و شما می‌بینید که ظرف چند ماه یک رژیم سلطنتی قدرتمند در برابر اراده‌ی مردم به زمین ‌خورده و رژیم بعدی بلافاصله مستقر شده و با ثبات نسبتاً خوبی استمرار یافته است؛ اتفاقی که نه در انقلاب روسیه و نه در انقلاب فرانسه رخ نداده است.

منبع: KHAMENEI.IR


نظرات  (۱)

  • سرداران گمنام
  • سلام اخوی بروزم 
    با طرحی از سردار سلیمانی
    منتظر حضور شما با نظرات سازنده
    سرداران گمنام
    http://sarbaz41.blogfa.com/

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی